سید احسانسید احسان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

روزهای احسان

روزهای والعصر و انتظار

این روزها والعصر خواندنم ، برای صبور شدنت بیشتر و بیشتر می شوند. می گویند با هر تکانت یک والعصر بخوانم . و تکان هایت امید زندگی جدید را بیشتر و بیشتر و نزدیک تر می کند. این روزها با این که هنوز پسرک من هستی و نامت برایمان قطعی نشده، اما می دانم ، دل نشین ترین نام و زیباترین سرنوشت مال من و توست. روزهای آخر کاری کسل کننده تر از پیش شده اند پسرک... می خواهم زودتر به پایان فروردین برسیم و اردیبهشت ماجراجویانه خود را با هم آغاز کنیم و به انتظار بنشینیم. تو فکر هم میکنی؟ خیلی دوست دارم بدانم... اگر فکر می کنی به چه فکر می کنی؟ دوستت دارم... ...
19 فروردين 1391

پدرت، تکیه گاه...

امروز آنقدر با عجله خداحافظی کرد که فراموشم شد به او بگویم راستی تو اگر بروی دلتنگی را چه کنم ؟؟!!! امروز انقدر زود  از کنارم رفت که هیچ خاطره ای  مرا اینگونه ترک نکرده  بود   امروز رفت و به یادم سپرد تمام دلبستگی هایی را  که هر روز عمق شان بیشتر از پیش شده بود رفت و تو ( پسرم ) دیدی که دلم چگونه آشوب شد ...که چقدر دلم گرفت  ... هزار بار شکر که این فاصله ها ابدی نخواهد بود و خدا او را دوباره به اغوش من و دستان کوچک تو باز میگرداند اما در اوج اشک هایی که تو را هم بی طاقت کرده شاد هستم ...من شادم که بار دیگر به یادم آمد: پدر تو تمام وجود من است . که اگر ذره ای مسافت بهانه ای برای دوری...
9 اسفند 1390

هفته 13 و سونوگرافی غربالگری و ولنتاین و مامان تنبل و استخر...

این هفته هفته آخر ماه سوم بارداری منه... یعنی خطر سقط جنینم خیلی کم شده. ١٩ بهمن رفتم آزمایش غرابالگری و سونوی NT. تپش قلبت درون من ، واقعا زیباترین صداست. 3 بار رفتم تو ، پیش دکتر تا تونستم ببینمت. خواب بودی، بیدارت که کرد دکتر با دستگاه سونو، تند تند شروع کردی دست و پا زدن و دنیا برای من عوض شد... بزرگترین معجزه خلقت خدا، درون من...وای خدایا ممنونم تنبلی نکردم که ننوشتم این مدت دلیل ننوشتنم کارمه و اوضاع شب عید و شلوغی دفتر... از ذوق این آخرین هفته رفتم استخر... اما انگار زیادی موندم، شنیده بودم استخر کردردو خوب می کنه. اما بدتر شدم. اما صبح فرداش بهتر شده بودم. دکتر هم رفتم . گفت باید از نیم ساعت شروع کنی... ...
26 بهمن 1390

لیمو ترشم

سلام به انگشت کوچیکه... اندازه انگشت کوچکم هستی...و من در آرزوی روزی که انگشت کوچکم را در مشتت محکم بگیری و به خواب روی. و در خواب از آن لبخند های نوزادانه زیبا... این روزها بی تابم و هر بار که تو را به یاد می آورم، دلتنگم. فردا می بینمت ، بعد از ٤٠ روز ... دوستت دارم مادر، و تاوان آن هر چه باشد، باشد باکی ندارم از هیچ جا و هر کس که تو را دارم عزیز     ...
18 بهمن 1390

خرمای من

همیشه فکر می کردم تو که بیایی و در آغوشت بگیرم بهترین لحظه عمرم است. اما هر چقدر هم که تو را بفشرم باز نمی توانم تو را اینگونه که اکنون هستی، به خود نزدیک کنم زیبا. پس این روزها زیباترین اتفاق جهان درون من رخ می دهد و من به خود می بالم که مادرم . که زنم و می توانم این حس زیبا و غریب را درک کنم. لیلی من ،‌ یونسم ... دوستت دارم پ.ن : دکتر گفت همون ١٥ بهمن که می خوام برم غربالگری، سونو رو هم انجام بدم. - کارای خونه تموم شد. بابا هم بهتره. اتاقتو خالی کردیم. -کمردرد مامان هم بهتره. اما باید استراحت کنم     ...
10 بهمن 1390

آیه ای از آیاتش

روزی ٥ بار دست بر دلم میگذارم و می خوانم و بر تو می دمم : للّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ *(۲۵۵)* لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَ...
10 بهمن 1390

آغاز هفته 11

تا آمدنت روزی هزاربار روحم را می تکانم مادر، از هر چه غبار... تنها و تنها به حرمت قدمهای کوچک تو... انجیر من : به آغوشم که بیایی، دستان کوچکت را که لمس کنم، تمام غم ها میروند، قسم می خورم. مادر...بزرگ میشوی و من این بزرگی را باورم نیست... هفته به هفته بر اندازه ات می افزاید و مرا لایق تر می پندارد....و همه بزرگی او را شکر می گویم. بار الها: " یا من اذا ساله عبد اعطاه " را فریاد میزنم  و از بزرگیت تمنای روحی بزرگ و قلبی مهربان برای کودکم می کنم.   پ.ن: امروز آغاز 11 هفتگی تو و تولد 52 سالگی پدرم، ( باباجی تو) ، است. مبارکش... و مبارکمان :) پ.ن2: تصادفا یادم اومد، که امروز 7 امین سالگرد مراسم خو...
10 بهمن 1390

تو نی نی منی! اومدنت مبارک

  سلام عزیزم. باورم نمی شه دارم با کودک خودم حرف میزنم. هنوز 100% مطمئن نیستم که اومده باشی... اما بابا امیرت که مطمئنه. پریشب احساس کردم که شاید داری تو دل مامان خودتو جا میکنی. Baby Check مثبت بود. اما به بابات چیزی نگفتم. دیروز صبح رفتم تست بارداری دادم بیمارستان خاتم. ظهر زنگ زدم و گفت تست بتا عدد 50 رو نشون میده که یعنی مثبته. بابات اومد سر کار دنبالم. مثل همیشه مهربون. دل تو دلم نبود چطوری بهش بگم که تو می خوای بیای و مهمون همیشگی خونه و دلمون شی. تو یه کاغذ از طرف تو و من واسش نوشتم : بابا جون من و مامان دوستت داریم ، همیشه امضا نی نی   نامه رو بهش دادم، نگاه کرد و لبخند شیرینی زد و...
10 بهمن 1390