پدرت، تکیه گاه...
امروز آنقدر با عجله خداحافظی کرد که فراموشم شد به او بگویم راستی تو اگر بروی دلتنگی را چه کنم ؟؟!!!
امروز انقدر زود از کنارم رفت که هیچ خاطره ای مرا اینگونه ترک نکرده بود
امروز رفت و به یادم سپرد تمام دلبستگی هایی را که هر روز عمق شان بیشتر از پیش شده بود
رفت و تو ( پسرم ) دیدی که دلم چگونه آشوب شد ...که چقدر دلم گرفت ...
هزار بار شکر که این فاصله ها ابدی نخواهد بود و خدا او را دوباره به اغوش من و دستان کوچک تو باز میگرداند اما در اوج اشک هایی که تو را هم بی طاقت کرده شاد هستم ...من شادم که بار دیگر به یادم آمد: پدر تو تمام وجود من است . که اگر ذره ای مسافت بهانه ای برای دوری ما شد عشقمان به تمام فاصله ها نیشخند خواهد زد...
نازنین من اینجا نوشتنم دلیل اش توئی ...تو باید به یادت بسپاری که مرد بودن یعنی تکیه گاهی که دوری اش تمام تن زندگی را به لرزه در میاورد و پدرت همان تکیه گاهیست که دنیای مرا به چنگ گرفته است.
یادت باشد اگر روزی کسی به تو تکیه کرد مبادا ترس نبود تو آتش به جانش بزند..به او بگو که اگر لجظه ای دور از او بودی خدایی هست که اورا به دستش میسپاری ..خدایی که دستانش به روی تو همیشه باز خواهد بود.
این ها را پدرت با چشمان مهربانش به من آموخت و من تو را بی نصیب از این نگاه نخواهم کرد عزیز جانم!
دوستتان دارم ...تا ابد در کنارم بمانید ...بی تاب از فاصله هایم نکنید .........دوستتان دارم
و همسرم ...به خدا می سپارمت.