سید احسانسید احسان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

روزهای احسان

پا به ماه

چه خجسته... چه فرخنده... و چه خوشبخت مادری که روزی پا به ماه می شود که پدر 33 سالگی را آغاز می کند. امسال برای همسرم نه تولد گرفتم و نه کادو. تو ای گرما بیرون رفتن از خونه برام سخته....قراره با هم بریم خرید که وقت نکرده. به همسر قول دادم سال دیگر من و پسرکش ، 34 سالگی اش را جشن بزرگی بگیریم... شکر می کنم خدا رو به خاطر داشتن همسرم... و همه نعمت های بزرگ خداوند از جمله کودکی که مدام تکان می خورد. به همسرم: بهترین بابای دنیا می شوی، قسم می خورم! در آستانه قشنگ ترین لبخند خدا به زندگی مان، تولدت مبارک:)
27 تير 1391

45 روز دیگر...خیلی دور...خیلی نزدیک

33 Weeks Pregnant آن شب خوابم نمی برد، مثل شب های قبلش.... می گویند اختلالات خواب در ماه های اول و آخر طبیعی است. نیمه شب برای روز بعد برنامه می ریزم: -       مرتب کردن کشو های دراور -       کابینت های آشپزخانه دوباره چیده شوند -       تماس با یکی از دوستان که 2 بار زنگ زده و من خواب بودم باز خوابم نمی برد...حساب کتاب می کنم ، می بینم اگر هر روز 10 صفحه دیگر قرآن بخوانم ، 1 ختم انجام می شود. به کارهایم اضافه می کنم : -       روزی 10 صفحه قرآن دراز می کشم...تمام افکار سراغم می آیند و همزمان دلبرک...
12 تير 1391

شبیه معجزه...نه خود معجزه ای تو

 وجودم... بی تاب میشود وقتی تکان می خوری مادر... نوازشت می کنم و می خندم و نفس میکشم به نفست.... 10 هفته مانده به آمدنت ...70 روز....و من روز به روزش را قدر می دانم که تو در منی و سبب آرامشم. و پس از آن فرزندمی و همه آرامشم. حدودا 1400 گرم وزن داری و 40 سانت قد . 30 Weeks Pregnant   اتاقت هم دارد برای آمدنت آماده می شود و مانده است نفس های تو که گرما ببخشدش... روزهایی که گذشتند شاید شیرین ترین روزهای بارداری ام نبودند، اما بازهم خاطره شدند؛ اگر زندگی را دوست بداریم، روزهایی که می گذرند، خوش و ناخوششان خاطره ای می شوند شیرین در دفتر زندگی مان... سبب نگرانی خیلی ها شده بودم.. از فشار خون بالا بگیر ، تا روزها...
23 خرداد 1391

27 هفتگی (پایان سه ماهه دوم)

پسر گلم.... کمتر از سه ماه دیگه میای پیش مامان و بابا... اونقدر به وجودم آرامش دادی که خیلی زود می گذرن این روزا تو این 90 روز کلی کار هست که باید انجام بدم...کلی فکر... کلی نگرانم... پسرکم. باورم نمیشد روزی برسه که تو 1 کیلو شده باشی و تکونات مامانو از خواب بیدار کنه.... روزی که تو رو کنجد، عدس، خرما مقایسه می کردم و الان اونقدر بزرگ شدی که منو با تکونات، اونقدر شادمان می کنی که کم پیش میاد این طور از ته وجودم ذوق کنم. ---- راستی نفس روز مادر هم اومد و رفت و بابات و مامان بزرگت از طرف تو هم بهم تبریک گفتن.... و من باز به فکر محبت های بی منت مامانم بودم .... ...
31 ارديبهشت 1391

قد بکش جوانه من

پسرم سلام. همه زندگی ام سلام. این روزها می گذرند و امروز 168 روز است که ما با هم هستیم. خانواده سه نفره ... چند روز سخت را گذراندیم و چندین روز شیرین را. فشار بالا، نگرانی از مسمومیت بارداری سخت بودند و رفع نگرانی ها شیرییین. در هفته 25 بارداری ام ، پیش پدرت نیستیم.لتنگ می شویم و پایان دلتنگی ها هم شیرین است. ...
16 ارديبهشت 1391

شاید...نخستین اشک های مادرانه

باورم نمی شد... چه دمغ می شوم بی تکان هایت مادر. امروز تنها گریه کردم... وقتی صبر کردم و صبح بخیر گفتم و تو تکان نخوردی. بیدار شدم، صبحانه بابا را آماده کردم و خودم قاشقی عسل خوردم و باز خوابیدم که تکان بخوری و باز بی صبری مادرانه ام کار دستم داد و اشک ... حواسم را پرت کردم، جملات مستند راز را مرور کردم و انرژی مثبتی نثارت و سرگرم کارهای روزمره شدم. با خاله و مادر بزرگت گشتی زدیم و بیرون رفتیم و من نگرانیم مال خودم بود...می دانستم گفتنم جوابی جز نگران نباش را ندارد و من نمیتوانستم نباشم. برگشتم خانه... امروز هفتمین سالگرد ازدواجمان بود و هزار برنامه داشتم. اما بی رمق دست روی شکم گذاشتم و از تو خواستم تکان بخوری. خدا را صدا ...
3 ارديبهشت 1391

روز آخر فروردین و شروع جدیدی یک زندگی مادرانه

  امروز آخرین روز کاری منه... یه استرس و هیجان عجیبی با هم دارم. خوشحالم از اینکه دور دوم بارداری شروع میشه... آمادگی برای مادر شدن وقت می خواد. وقت بیشتر برای خرید، رسیدگی به تغذیه و سلامت و ورزش، برای یوسف به سیب خواندن و ختم قرآن ... و دلتنگ روزهای شلوغ و خلوت کار...دوستی ها و همکار ها ... نکنه حوصله ام سر بره؟ اما نه... اون قدر کار و سفر واسه خودم ردیف کردم که کمتر دلتنگ بشم...   ...
30 فروردين 1391

خواب من و خوراک من...

دیشب خواب دیدم که رویایی نمانده... که همه چیز بهترین است... خواب دیدم غم، فرار کرده صبوری تکیه کرده به من و جم نمی خورد. خواب دیدم ، تو هستی و او هم هست... دیدم همه عاشقانه ها جمعند. خواب دیدم ، 2 کبوتر روی چراغ تراس خانه مان، لانه کرده اند ... بیدار شدم ، صدای یا کریم می آمد، روی تراس خانه بیدار شدم، همه چیز بهترین است... رویایی نمانده... دیشب خواب دیدم به دنیا آمدی مادر... بیدار که شدم، خیال تو و تکان هایت بهترین های منند و امروز بهترین روز زندگی ..
23 فروردين 1391