سید احسانسید احسان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

روزهای احسان

شبیه معجزه...نه خود معجزه ای تو

 وجودم... بی تاب میشود وقتی تکان می خوری مادر... نوازشت می کنم و می خندم و نفس میکشم به نفست.... 10 هفته مانده به آمدنت ...70 روز....و من روز به روزش را قدر می دانم که تو در منی و سبب آرامشم. و پس از آن فرزندمی و همه آرامشم. حدودا 1400 گرم وزن داری و 40 سانت قد . 30 Weeks Pregnant   اتاقت هم دارد برای آمدنت آماده می شود و مانده است نفس های تو که گرما ببخشدش... روزهایی که گذشتند شاید شیرین ترین روزهای بارداری ام نبودند، اما بازهم خاطره شدند؛ اگر زندگی را دوست بداریم، روزهایی که می گذرند، خوش و ناخوششان خاطره ای می شوند شیرین در دفتر زندگی مان... سبب نگرانی خیلی ها شده بودم.. از فشار خون بالا بگیر ، تا روزها...
23 خرداد 1391

27 هفتگی (پایان سه ماهه دوم)

پسر گلم.... کمتر از سه ماه دیگه میای پیش مامان و بابا... اونقدر به وجودم آرامش دادی که خیلی زود می گذرن این روزا تو این 90 روز کلی کار هست که باید انجام بدم...کلی فکر... کلی نگرانم... پسرکم. باورم نمیشد روزی برسه که تو 1 کیلو شده باشی و تکونات مامانو از خواب بیدار کنه.... روزی که تو رو کنجد، عدس، خرما مقایسه می کردم و الان اونقدر بزرگ شدی که منو با تکونات، اونقدر شادمان می کنی که کم پیش میاد این طور از ته وجودم ذوق کنم. ---- راستی نفس روز مادر هم اومد و رفت و بابات و مامان بزرگت از طرف تو هم بهم تبریک گفتن.... و من باز به فکر محبت های بی منت مامانم بودم .... ...
31 ارديبهشت 1391

قد بکش جوانه من

پسرم سلام. همه زندگی ام سلام. این روزها می گذرند و امروز 168 روز است که ما با هم هستیم. خانواده سه نفره ... چند روز سخت را گذراندیم و چندین روز شیرین را. فشار بالا، نگرانی از مسمومیت بارداری سخت بودند و رفع نگرانی ها شیرییین. در هفته 25 بارداری ام ، پیش پدرت نیستیم.لتنگ می شویم و پایان دلتنگی ها هم شیرین است. ...
16 ارديبهشت 1391

شاید...نخستین اشک های مادرانه

باورم نمی شد... چه دمغ می شوم بی تکان هایت مادر. امروز تنها گریه کردم... وقتی صبر کردم و صبح بخیر گفتم و تو تکان نخوردی. بیدار شدم، صبحانه بابا را آماده کردم و خودم قاشقی عسل خوردم و باز خوابیدم که تکان بخوری و باز بی صبری مادرانه ام کار دستم داد و اشک ... حواسم را پرت کردم، جملات مستند راز را مرور کردم و انرژی مثبتی نثارت و سرگرم کارهای روزمره شدم. با خاله و مادر بزرگت گشتی زدیم و بیرون رفتیم و من نگرانیم مال خودم بود...می دانستم گفتنم جوابی جز نگران نباش را ندارد و من نمیتوانستم نباشم. برگشتم خانه... امروز هفتمین سالگرد ازدواجمان بود و هزار برنامه داشتم. اما بی رمق دست روی شکم گذاشتم و از تو خواستم تکان بخوری. خدا را صدا ...
3 ارديبهشت 1391

روز آخر فروردین و شروع جدیدی یک زندگی مادرانه

  امروز آخرین روز کاری منه... یه استرس و هیجان عجیبی با هم دارم. خوشحالم از اینکه دور دوم بارداری شروع میشه... آمادگی برای مادر شدن وقت می خواد. وقت بیشتر برای خرید، رسیدگی به تغذیه و سلامت و ورزش، برای یوسف به سیب خواندن و ختم قرآن ... و دلتنگ روزهای شلوغ و خلوت کار...دوستی ها و همکار ها ... نکنه حوصله ام سر بره؟ اما نه... اون قدر کار و سفر واسه خودم ردیف کردم که کمتر دلتنگ بشم...   ...
30 فروردين 1391

خواب من و خوراک من...

دیشب خواب دیدم که رویایی نمانده... که همه چیز بهترین است... خواب دیدم غم، فرار کرده صبوری تکیه کرده به من و جم نمی خورد. خواب دیدم ، تو هستی و او هم هست... دیدم همه عاشقانه ها جمعند. خواب دیدم ، 2 کبوتر روی چراغ تراس خانه مان، لانه کرده اند ... بیدار شدم ، صدای یا کریم می آمد، روی تراس خانه بیدار شدم، همه چیز بهترین است... رویایی نمانده... دیشب خواب دیدم به دنیا آمدی مادر... بیدار که شدم، خیال تو و تکان هایت بهترین های منند و امروز بهترین روز زندگی ..
23 فروردين 1391

روزهای والعصر و انتظار

این روزها والعصر خواندنم ، برای صبور شدنت بیشتر و بیشتر می شوند. می گویند با هر تکانت یک والعصر بخوانم . و تکان هایت امید زندگی جدید را بیشتر و بیشتر و نزدیک تر می کند. این روزها با این که هنوز پسرک من هستی و نامت برایمان قطعی نشده، اما می دانم ، دل نشین ترین نام و زیباترین سرنوشت مال من و توست. روزهای آخر کاری کسل کننده تر از پیش شده اند پسرک... می خواهم زودتر به پایان فروردین برسیم و اردیبهشت ماجراجویانه خود را با هم آغاز کنیم و به انتظار بنشینیم. تو فکر هم میکنی؟ خیلی دوست دارم بدانم... اگر فکر می کنی به چه فکر می کنی؟ دوستت دارم... ...
19 فروردين 1391

همین الان

همین الان ...همین الان این بار نه تلقین بود و نه توهم... نه حباب ترکیدن در دلم بود و نه مورچه راه رفتن... این بار لگد زدی...3 بار... تا بفهمم و مطمئن شوم که نوزادم هست... که این بار 10 روزی است که روح در او دمیده شده و هست... وای خدای من... شیرین ترین لحظات،شیرین ترین احساسات... من یک مادرم یعنی؟ من هنوز خودم را دختری حد اکثر دبیرستانی میدانم و امروز تو مرد کوچک من، اولین گل را با لگدت به هدف زدی :) و اکنون....من در آسمان هایم... پسرم... هنوز داری لگد میزنی و تکان می خوری. وااااااااااااااااااااااااای.شکرت خدای بزرگ. ...
14 فروردين 1391

سال نو مبارک

  پسرکم... برای آمدنت بی تابم و روز به روز را می شمارم... و از این روزهای مانده به دیدارت لذت می برم. خیلی زیاد. باورم نمیشود آرامشی را که از تکان هایت تمام وجودم را می گیرد. و طی شدن نیمه پر راه و آمدن روزهایی که آرام آرام، دیده می شوی و بزرگ شدنت را با چشمم می بینم و از شوق می لرزم. بزرگترین معجزه خدا در وجود من بزرگ می شود. چه خوب است که امسال مقلب القلوب ، قلب مرا مملو از عشق تو کرد. مدبر اللیل و النهار ،  روز و شب من و پدرت را با انتظار شیرین آمدنت جلا داده. و حول حالنای ما امسال تو بودی، بهترین هدیه... شکرت خداوند....شکر   ...
10 فروردين 1391