سید احسانسید احسان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

روزهای احسان

ای همیشه خوب

پسرک 7 ماهه من.. خوابی. این روزها غیر از خواب شبانه ات که تقریبا 12 شب تا 9 صبح است، 2-3 بار دیگر در روز می خوابی. روزی 3 وعده غیر از شیر من می خوری... معمولا صبح ها سرلاک، ظهرها سوپ و شب ها میوه... به سختی می نشینی و به سرعت می افتی... گاهی بدنت را عقب و جلو می کنی، ( به قول مادربزرگت : آمشتی...آدوغی) بابا مریض شده بود... آنفولانزا ...یک هفته قبل از دفاعش. تا خوب شد تب تو شروع شد گلکم. 4 روز تمام تب داشتی و ناراحت بودی ..دست مامان جون درد نکنه که من و بابا رو تنها نذاشت و حسابی کمکمون بود تو روزای قبل از دفاع بابا. 4 شنبه پیش بابا دفاع کرد و 18 شد... مبارکمان باشد... تو منزل عمه ات بودی... از ساعت 11:30 تا 3:30 من تا...
7 اسفند 1391

6 ماه و 11 روز

احسانچه من... کوچکم... چقدر تند می گذرد این روها. شیر که می خوری دستت را به سمت دهانم می بری که بوسه بارانشان کنم. و با هر بوسه من لبخندی از عمق جان میزنی. بابا تو را چمبه و گاهی نازدون صدا میزند. از پدرت بگویم که این روزها چه عاشق شده است. تابحال او را ( یا بهتر بگویم هیچ کس را ) چنین عاشق ندیده بودم. و تو با همه خستگس ات یا بی حوصلگی ات هم باشد باز تا بابا از راه میرسد و در باز می کند ، لبخندی شیرین تحویلش می دهی و از خجالت سرت را در من فرو می کنی... و من... همه افتخارم عشق تمام عیار به این پدر و پسر است. ----------- خلاصه اخبار این روزها: - پدرت پایان نامه اش را تحویل داده . همین روزهاست که دفاع کند. ( راستی تقدیمش کرد...
17 بهمن 1391

دلم قطعا برای این روزهایت تنگ میشود

سلام احسانم این روزها شیرین میشوی. بدو بدو شیرین میشوی میخندی گریه های لوسکی میکنی گاهی حوصله ات سر میرود خوب میخوابی و خوب بیداری بابا دلش غش میرود وقتی بغض میکنی و لب ورمیچینی گاهی دلت فقط مامان میخواهد و چه نعمت بزرگی است فکر که میکنم, کمی بزرگتر که بشوی به سختی خودت را مثل یک بچه کوالای بی پناه در آغوشم رها میکنی کمی بعدتر به سختی دو دستی مرا میچسبی کمی بزرگتر میشوی اجازه نمیدهی دستت را بگیرم بزرگتر میشوی و .... من فقط میخواهم قدر این لحظاتم را بدانم جوجه احسانم و هر روز که به بزرگتر شدنت فکر میکنم, با خودم مرور میکنم که: احسان امانت زیبای خداست در دستانم، مواظب این امانتی هستم تا روزی که بخواهد بال و پر بگی...
6 آذر 1391

نزدیک به 3 ماهگی

نزدیک 2 ماهه که ننوشتم و دیشب کاری کردی که منو به ثبت دوبازه خاطرات وا داشت... دیشب احسان جون اولین غلطشو جلوی شومینه خونه مامان جونش زد... 4-5 روز هم هست که وقتی دمر می زاریمش کله شو بالا میگیره... احسان جون رو به مشهد زیارت امام رضا بردیم...3 هفته پیش وقتی تقریبا 2 ماهو 1 هفته اش بود. الانم 5 روز مونده به سه ماهگیش و حسابی شیرینه
30 مهر 1391

زندگی 1 ماهه من

وجودش نعمت است و برکت... خیلی خوش میگذرد... همه لحظاتم پر است از خوشی و خوشی و خوشی... بی خوابی هایم فدای بوسه ای بر انگشتان کوچکش، دل درد هایش زخم جانم... و لبخند بعد از دل دردش، آرامش وجودم... همه این ها به کنار، لبخند ها و رضایت های پدرش، عشق زیبایش به احسان، آرامشی که از وجود احسان میگیرد، همه زندگی ام خوشی است و خوشی است و خوشی... تنها ناراحتی و نگرانی ام دلتنگ شدن برای دست های کوچکش است که روز به روز جان می گیرند و بزرگتر میشوند... دلتنگ شدن برای لحظاتی که احسان نوزاد است و من تنها حامیش... آنقدر زود می گذرند این روزها که گاهی از بزرگتر شدنش می ترسم و گاهی خود را با شیرینی های بعدیش تسلا می دهم و گاهی با فکر آوردن ن...
6 شهريور 1391

این روزهای آخر

نامه ای به فرشته ای پاک که خداوند در همین روزها به من هدیه میدهد: عزیزکم، نمی دانم میزبان خوبی در این 9 ماه بوده ام یا نه... اما تلاش خودم را کرده ام. یکی از همین روزها به دنیا میایی... دلم می خواهد برایت دعا کنم... این روزها هر کس که مرا می بیند برای تو دعا می کند. - ان شا الله یه کوچولوی تپل خوشگل میاد بغلت - ایشالا سالم و صالح باشه - مطمئنم که پسرت ، آرومه... پسرم، من نمی دانم که چه دعا و آرزویی بکنم. سالم بودنت در درجه اول آرزوی قلبی و تمنای من از خداست. چیزی که برای من مهمه، اینه که وقتی میای تا آخرش یادت نره چه سفید و پاک اومدی...از پیش کدوم مهربونی اومدی...بنده خوبی براش باشی. برای من مهم نیست که تپل باشی یا نه...
3 مرداد 1391

پا به ماه

چه خجسته... چه فرخنده... و چه خوشبخت مادری که روزی پا به ماه می شود که پدر 33 سالگی را آغاز می کند. امسال برای همسرم نه تولد گرفتم و نه کادو. تو ای گرما بیرون رفتن از خونه برام سخته....قراره با هم بریم خرید که وقت نکرده. به همسر قول دادم سال دیگر من و پسرکش ، 34 سالگی اش را جشن بزرگی بگیریم... شکر می کنم خدا رو به خاطر داشتن همسرم... و همه نعمت های بزرگ خداوند از جمله کودکی که مدام تکان می خورد. به همسرم: بهترین بابای دنیا می شوی، قسم می خورم! در آستانه قشنگ ترین لبخند خدا به زندگی مان، تولدت مبارک:)
27 تير 1391

45 روز دیگر...خیلی دور...خیلی نزدیک

33 Weeks Pregnant آن شب خوابم نمی برد، مثل شب های قبلش.... می گویند اختلالات خواب در ماه های اول و آخر طبیعی است. نیمه شب برای روز بعد برنامه می ریزم: -       مرتب کردن کشو های دراور -       کابینت های آشپزخانه دوباره چیده شوند -       تماس با یکی از دوستان که 2 بار زنگ زده و من خواب بودم باز خوابم نمی برد...حساب کتاب می کنم ، می بینم اگر هر روز 10 صفحه دیگر قرآن بخوانم ، 1 ختم انجام می شود. به کارهایم اضافه می کنم : -       روزی 10 صفحه قرآن دراز می کشم...تمام افکار سراغم می آیند و همزمان دلبرک...
12 تير 1391