شبیه معجزه...نه خود معجزه ای تو
وجودم...
بی تاب میشود وقتی تکان می خوری مادر...
نوازشت می کنم و می خندم و نفس میکشم به نفست....
10 هفته مانده به آمدنت ...70 روز....و من روز به روزش را قدر می دانم که تو در منی و سبب آرامشم. و پس از آن فرزندمی و همه آرامشم.
حدودا 1400 گرم وزن داری و 40 سانت قد .
اتاقت هم دارد برای آمدنت آماده می شود و مانده است نفس های تو که گرما ببخشدش...
روزهایی که گذشتند شاید شیرین ترین روزهای بارداری ام نبودند، اما بازهم خاطره شدند؛ اگر زندگی را دوست بداریم، روزهایی که می گذرند، خوش و ناخوششان خاطره ای می شوند شیرین در دفتر زندگی مان...
سبب نگرانی خیلی ها شده بودم..
از فشار خون بالا بگیر ، تا روزهای پایین آمدن فشار و روزی که دکتر از من خواست به سونوگرافی بروم تا رشد تو را مطمئن شوم ( که بودم )....
و همان روز سونوگرافی که فهمیدم آب دور بدنت کم شده است و احتمال سوراخ بودن است و هفته بعد که دوباره سونو دادم و همه چیز خوب بود و تو در 1 هفته 100 گرم تپل تر شده بودی جان مادر....
تا روزی که عفونت ادرار در آزمایشم بود و دکتر برایم آنتی بیوتیک تجویز کرد و دوباره بعد از 10 روز آزمایش را تکرار کردم و ...(مطمئنم که 4 شنبه جواب این آزمایش هم خوب خوب است...)
تا سرماخوردگی مختصری که موجب عفونت گوشم شده و پنج شش شب است که درد می کشم و باز مطمئنم تا خاطره ای شیرین شدن فاصله ای ندارد...
و من می دانم نزدیک است واقعا مادر شوم و خداوند می خواهد لایقم بدارد...
پس شکرش می کنم و می دانم آنقدر بد بوده ام که این دردها و نگرانی ها، برای پاک شدنم و مادر شدنم لازم است.
پس دلم که میگیرد یا از فرط خوشبختی مستاصل می شود، به اتاقت می روم (که این روزها به حرمت قدمهایت شده است مامن جانماز من و پدرت) و می خوانمش به شب های مبارک رجب و شکرش می کنم و یا من ارجوه لکل خیر می خوانم و تو را از او سالم و پاک و صالح طلب می کنم، که رحمتش وسیعتر از عمل من است...