سید احسانسید احسان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

روزهای احسان

این روزهای آخر

نامه ای به فرشته ای پاک که خداوند در همین روزها به من هدیه میدهد: عزیزکم، نمی دانم میزبان خوبی در این 9 ماه بوده ام یا نه... اما تلاش خودم را کرده ام. یکی از همین روزها به دنیا میایی... دلم می خواهد برایت دعا کنم... این روزها هر کس که مرا می بیند برای تو دعا می کند. - ان شا الله یه کوچولوی تپل خوشگل میاد بغلت - ایشالا سالم و صالح باشه - مطمئنم که پسرت ، آرومه... پسرم، من نمی دانم که چه دعا و آرزویی بکنم. سالم بودنت در درجه اول آرزوی قلبی و تمنای من از خداست. چیزی که برای من مهمه، اینه که وقتی میای تا آخرش یادت نره چه سفید و پاک اومدی...از پیش کدوم مهربونی اومدی...بنده خوبی براش باشی. برای من مهم نیست که تپل باشی یا نه...
3 مرداد 1391

پا به ماه

چه خجسته... چه فرخنده... و چه خوشبخت مادری که روزی پا به ماه می شود که پدر 33 سالگی را آغاز می کند. امسال برای همسرم نه تولد گرفتم و نه کادو. تو ای گرما بیرون رفتن از خونه برام سخته....قراره با هم بریم خرید که وقت نکرده. به همسر قول دادم سال دیگر من و پسرکش ، 34 سالگی اش را جشن بزرگی بگیریم... شکر می کنم خدا رو به خاطر داشتن همسرم... و همه نعمت های بزرگ خداوند از جمله کودکی که مدام تکان می خورد. به همسرم: بهترین بابای دنیا می شوی، قسم می خورم! در آستانه قشنگ ترین لبخند خدا به زندگی مان، تولدت مبارک:)
27 تير 1391

45 روز دیگر...خیلی دور...خیلی نزدیک

33 Weeks Pregnant آن شب خوابم نمی برد، مثل شب های قبلش.... می گویند اختلالات خواب در ماه های اول و آخر طبیعی است. نیمه شب برای روز بعد برنامه می ریزم: -       مرتب کردن کشو های دراور -       کابینت های آشپزخانه دوباره چیده شوند -       تماس با یکی از دوستان که 2 بار زنگ زده و من خواب بودم باز خوابم نمی برد...حساب کتاب می کنم ، می بینم اگر هر روز 10 صفحه دیگر قرآن بخوانم ، 1 ختم انجام می شود. به کارهایم اضافه می کنم : -       روزی 10 صفحه قرآن دراز می کشم...تمام افکار سراغم می آیند و همزمان دلبرک...
12 تير 1391

شبیه معجزه...نه خود معجزه ای تو

 وجودم... بی تاب میشود وقتی تکان می خوری مادر... نوازشت می کنم و می خندم و نفس میکشم به نفست.... 10 هفته مانده به آمدنت ...70 روز....و من روز به روزش را قدر می دانم که تو در منی و سبب آرامشم. و پس از آن فرزندمی و همه آرامشم. حدودا 1400 گرم وزن داری و 40 سانت قد . 30 Weeks Pregnant   اتاقت هم دارد برای آمدنت آماده می شود و مانده است نفس های تو که گرما ببخشدش... روزهایی که گذشتند شاید شیرین ترین روزهای بارداری ام نبودند، اما بازهم خاطره شدند؛ اگر زندگی را دوست بداریم، روزهایی که می گذرند، خوش و ناخوششان خاطره ای می شوند شیرین در دفتر زندگی مان... سبب نگرانی خیلی ها شده بودم.. از فشار خون بالا بگیر ، تا روزها...
23 خرداد 1391

27 هفتگی (پایان سه ماهه دوم)

پسر گلم.... کمتر از سه ماه دیگه میای پیش مامان و بابا... اونقدر به وجودم آرامش دادی که خیلی زود می گذرن این روزا تو این 90 روز کلی کار هست که باید انجام بدم...کلی فکر... کلی نگرانم... پسرکم. باورم نمیشد روزی برسه که تو 1 کیلو شده باشی و تکونات مامانو از خواب بیدار کنه.... روزی که تو رو کنجد، عدس، خرما مقایسه می کردم و الان اونقدر بزرگ شدی که منو با تکونات، اونقدر شادمان می کنی که کم پیش میاد این طور از ته وجودم ذوق کنم. ---- راستی نفس روز مادر هم اومد و رفت و بابات و مامان بزرگت از طرف تو هم بهم تبریک گفتن.... و من باز به فکر محبت های بی منت مامانم بودم .... ...
31 ارديبهشت 1391