امروز دیدمت پسرم
سلام پسرم
از گفتن این کلمه ی "پسرم" حال عجیبی بهم دست داد الان. چون اولین باره که میگم.
(مامانت الان یه بادکنک به شکل نی نی رو به پام گره زد نخش رو)
عزیزم
امروز وقتی تو سونوگرافی فهمیدم که پسری، بعد از اینکه خوشحال شدم،رفتم تو فکر. من تجارب زیادی به عنوان یه مرد تو زندگیم دارم. بعضی جاها اشتباه کردم.بعضی جاها درست عمل کردم. حیفه که همون اشتباهات رو تو بکنی. احساس میکنم مثل این میمونه که یه آدم دو بار از یه سوراخ گزیده بشه. چون احساس میکنم تو امتداد منی. ادامه ی منی. دوست دارم طوری بزرگ شی که همیشه بتونی با من راحت باشی و حرف دلت رو بزنی. راحت مشورت بگیری، حتی تو کارهایی که میدونی من مخالفم یا حتی متنفرم. امیدوارم من هم ظرفیتم اینقدر بالا باشه که بتونم تو رو که نسل بعد از منی، درکت کنم پسرم. ولی یه چیزی میخوام بهت بگم. مهمترین چیز اینایی که گفتم نیست. مهمترین چیز اینه که بدونی من خیلی دوست دارم. و هیچ کسی تو دنیا تو رو بیشتر از مادرت و پدرت دوست نداره. پس هر چیزی که شد، اینو یادت نره. من و مادرت حتی اگر اشتباه هم میکنیم و حرفمون غیر منطقیه از نظر تو، حالا تو گوش نکن به اون حرف (بعد از 18 سالگی البته،قبلش که سیاه و کبودت میکنم اگه گوش نکنی) ولی بدون همون رو هم داریم با تمام عشقمون به تو میگیم و دوست داریم تو خوشبخت بشی. البته خدا کنه خود من هم این حرفامو یادم بمونه.
مامانت یه حرف خوبی زد چند دقیقه پیش. گفت دوست داره از همه ی لحظات لذت همون لحظه رو ببره و از الان منتظر بزرگ شدنت نباشه. من همین اول شروع کردم در مورد 20 سال دیگه حرف زدن از این به بعد سعی میکنم در مورد همون لحظه حرف بزنم.
عزیز دلم، قربون اون صورت معصومت برم که تو سونوگرافی یه ذره معلوم بود.
بی صبرانه منتظر اون لحظه ام که بذارنت تو بغلم که لمست کنم عزیزم.
البته الان حس مادرت از من قوی تره. چون تو درونشی.
نمیدونم چرا ولی مطمئنم که مامانت یکی از بهترین مامان های دنیاست. باورت نمیشه چه جوری عاشقانه در موردت حرف میزنه. وقتی حرفت میشه چشماش برق میزنه. گل از گلش میشکفه. کم کم داره بهت حسودیم میشه عزیزم
پسرم قول بده بزرگ شدی ما رو نندازی خانه ی سالمندان.دستت درد نکنه
پدرت