شاید...نخستین اشک های مادرانه
باورم نمی شد...
چه دمغ می شوم بی تکان هایت مادر.
امروز تنها گریه کردم...
وقتی صبر کردم و صبح بخیر گفتم و تو تکان نخوردی.
بیدار شدم، صبحانه بابا را آماده کردم و خودم قاشقی عسل خوردم و باز خوابیدم که تکان بخوری و باز بی صبری مادرانه ام کار دستم داد و اشک ...
حواسم را پرت کردم، جملات مستند راز را مرور کردم و انرژی مثبتی نثارت و سرگرم کارهای روزمره شدم.
با خاله و مادر بزرگت گشتی زدیم و بیرون رفتیم و من نگرانیم مال خودم بود...می دانستم گفتنم جوابی جز نگران نباش را ندارد و من نمیتوانستم نباشم.
برگشتم خانه...
امروز هفتمین سالگرد ازدواجمان بود و هزار برنامه داشتم. اما بی رمق دست روی شکم گذاشتم و از تو خواستم تکان بخوری.
خدا را صدا زدم :
خدایاااااااا...با اولین تکانش ، والعصری می خوانم ، که دیگر لفی خسر نباشم.
دیدم برای لفی خسر نبودن باید حق و صبر داشت...
صبر کردم ...
تکان خوردی
والعصر خواندم....
پ.ن : من ماندم و عقربه های ساعت که گذشته اند و کارهایی که مانده و پدری که زود به منزل می آید ...