45 روز دیگر...خیلی دور...خیلی نزدیک
33 Weeks Pregnant
آن شب خوابم نمی برد، مثل شب های قبلش....
می گویند اختلالات خواب در ماه های اول و آخر طبیعی است.
نیمه شب برای روز بعد برنامه می ریزم:
- مرتب کردن کشو های دراور
- کابینت های آشپزخانه دوباره چیده شوند
- تماس با یکی از دوستان که 2 بار زنگ زده و من خواب بودم
باز خوابم نمی برد...حساب کتاب می کنم ، می بینم اگر هر روز 10 صفحه دیگر قرآن بخوانم ، 1 ختم انجام می شود.
به کارهایم اضافه می کنم :
- روزی 10 صفحه قرآن
دراز می کشم...تمام افکار سراغم می آیند و همزمان دلبرکی تکان می خورد که آآآآآآآآآآآآآآی من هم هستم.
نوازشش می کنم و باز فکر می کنم ... آنقدر افکار مشوش و به درد نخورند، که آرزوی خواب دارم.
چشمانم را می بندم و روزی را تصور می کنم که نیمه های شب پسرکم بیدار می شود و من آرزو می کنم کاش می توانستم 30 ثانیه بیشتر بخوابم.
انگار دلم میخواهد خواب ذخیره کنم و نمی توانم.
غرق در افکارم هستم :
- باید تا قبل از زایمان با همسر راجع به فلان موضوع صحبت کنیم.
- باید تا قبل از این که وارد 9 ماه بشوم، آماده آماده باشم...
- نکند نتوانم خوب فرزندم را آرام کنم؟ نکند همسر نتواند به کار و درسش برسد؟
- ........
ساعت موبایل زنگ میزند...
اذان صبح است. نماز می خوانم . احساس گرسنگی می کنم.
میروم پایین، آشپزخانه، چیزکی می خورم و برمی گردم مصمم بالا که بخوابم.
دراز می کشم...وول می خورم، پسرم هم...
خوابم میبرد که صدای خر و پف همسر طنین انداز اتاق می شود
بالش زیر سرش را جابه جا می کنم، نگاهش می کنم و غرق این فکر می شوم که دلم برای این روزهای دونفره چه تنگ میشود.
می خوابم...
خوابم می برد که تکان های کودکم بیدارم می کند.
نوازشش می کنم. خوابم میبرد...
( این روزها چقدر از شب شدن و زمان خواب بدم میادو آرزو می کنم هوا زود زود روشن بشه)
3 شب بعد
باز بی خوابی به کله ام زده است...مثل دیشب و حتی مثل پریشب که خسته خسته بودم و کم خوابی داشتم.
همان نگرانی ها ، همان افکار که طبیعتا چون وقتم کمتر شده، همه آنها قوی تر بروز می کنند.
و ناگهان تصمیم می گیرم باز برای روز بعدم برنامه بریزم :
- مرتب کردن کشو های دراور
- کابینت های آشپزخانه دوباره چیده شوند
- تماس با یکی از دوستان که 5 بار زنگ زده و من خواب بودم
باز خوابم نمی برد...حساب کتاب می کنم و به کارهایم اضافه می کنم :
- روزی 12 صفحه قرآن
پ.ن : همیشه وقتی شب توی رختخواب به موضوعی فکر می کردم ، اون موضوع سخت و بغرنج بود،
اما صبح که بیدار می شدم، و به افکار دیشبم فکر می کردم، خنده ام می گرفت که موضوع به این پیش پا افتاده ای، دیشب ذهن من رو درگیر کرده بوده . و تازه به چه راه حل های عجیب و غریبی دست می یافتم، که فرداش محال بود یکیشو حتی عملی کنم...
فکر کنم خاصیت فکر و خیال در شب باشه...