6 ماه و 11 روز
احسانچه من...
کوچکم...
چقدر تند می گذرد این روها.
شیر که می خوری دستت را به سمت دهانم می بری که بوسه بارانشان کنم. و با هر بوسه من لبخندی از عمق جان میزنی.
بابا تو را چمبه و گاهی نازدون صدا میزند. از پدرت بگویم که این روزها چه عاشق شده است.
تابحال او را ( یا بهتر بگویم هیچ کس را ) چنین عاشق ندیده بودم.
و تو با همه خستگس ات یا بی حوصلگی ات هم باشد باز تا بابا از راه میرسد و در باز می کند ، لبخندی شیرین تحویلش می دهی و از خجالت سرت را در من فرو می کنی...
و من... همه افتخارم عشق تمام عیار به این پدر و پسر است.
-----------
خلاصه اخبار این روزها:
- پدرت پایان نامه اش را تحویل داده . همین روزهاست که دفاع کند. ( راستی تقدیمش کرده به خودم و خودت)
- دایی بابا در گذشت... آسدجواد...2 روز قبلش دیدینش رفتیم و صدا که کردی گفت صدای قار قار کیه؟ روحش شاد
- دستم دردمی کند...دست چپم. میگویند مال کریر و سنگینی توست.. فردا دکتر بروم معلوم میشود.
- پدربزرگت چندروزی ایران بود...دلش برایت تنگ شده بود حسابی. به اصطلاح هودشان چندین بار تو را ایستا کرد. ( کف پاهایت را کف یک دستش می گیرد و تو بی هیچ کمکی می ایستی...
- کلاس های بازی با کودک میرویم هر 4 شنبه. چقدررررررررر به من و تو خوش میگذرد.